آبزیستان ABZISTAN

وبلاگ آبزی پروری و علوم زیستی

آبزیستان ABZISTAN

وبلاگ آبزی پروری و علوم زیستی

آبزیستان                  ABZISTAN

سلام بر همگی. علی قوام پور هستم، دانش آموخته اکولوژی دریا در مقطع دکتری، تا حدودی فعال در زمینه تکثیر و پرورش آبزیان (به ویژه میگو)، علاقمند به زمینه های مختلف صنعت آبزی پروری و البته در کنارش، علوم انسانی. این ملغمه رو بذارید در کنار لیسانس ژنتیک و فوق لیسانس بیوشیمی تا دیگه اصلا تعجب نکنید. ولی در این رسانه ، تلاش دارم ، روش های بهینه مدیریت آبزی پروری و مبانی این صنعت را ارائه و ایده های نوین را معرفی کنم. گاه گداری هم دلنوشته ای تا به سنت وبلاگ نویسی پایبند مونده باشم. امیدوارم مطالب وبلاگ آبزیستان مورد پسند بازدیدکنندگان محترم واقع بشه. ضمنا همینجا باید اعلام کنم که این وبلاگ، شخصی و مستقله و به هیچ شرکت و وبسایتی وابسته نیست. اینو عرض کردم تا حساب مطالب منتشر شده در اینجا رو از وبسایت هایی که به نام آبزیستان الی ما شاءالله این روزها در اینترنت مشاهده میفرمایید جدا کرده باشم. پاینده باشید

بایگانی

آیا صحنه پیوسته به جاست؟

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۱۲ ق.ظ

ابتدای هفته جاری درخواست بازنشستگی خودم رو (برای بار سوم ولی اینبار خیلی جدی تر) به امور اداری اعلام کردم. به این ترتیب باید خودم رو برای حدود 6 ماه دیگه و شروع یک دوره جدید آماده کنم. راستش از زمان اعلام درخواست بازنشستگی تا الان، ذهنم رو خیلی درگیر کردم نه برای اینکه بعدش چه اتفاقی میفته بلکه بیشتر به این موضوع فکر می کنم که قراره کدام "کارهای نکرده" رو در دوره ای که از کار فارغ خواهم بود، انجام بدم؟ یادم اومد به شعری که یکی از همکارانم در زمان بازنشستگی برای ما که تازه استخدام شده بودیم در سررسید نوشت:

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست/ هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.... و باقی ماجرا

ولی امروز صبح زود خاطره ای مربوط به دوره نوجوانی، بسیار گذرا به یادم اومد که هم قدری تلخ و هم در جای خودش عبرت آموز بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم به سنت وبلاگ نویسی، به صورت دلنوشته در آبزیستان (که انشاالله بعد از بازنشستگی باید بیشتر باهاش وقت بگذرونم) اون رو بنویسم (تا به قول امروزیا، بماند به یادگار)...

این خاطره مربوط به شب امتحان پایان سال درس جغرافیا، و زمانیه که من کلاس دوم راهنمائی بودم. اون وقتا در سال دوم راهنمائی، درس جغرافی داشتیم و امتحانش هم در اون سال، آخرین امتحان افتاده بود. برادرم آرش امتحانات نهایی خودش مربوط به سال سوم راهنمائی رو یک روز قبل از آخرین امتحان ما (جغرافی) تموم کرده بود و فارغ البال اومده بود خونه و چون علاقه زیادی به ورزش به خصوص فوتبال داشت، هوس کرده بود همون توی خونه و از قضا (و از سر بدجنسی) در همون اتاق "دوتا جفتک چهار کش" محل درس خوندن من، پا به توپ بشه و گاه گداری هم شوتی به در و دیوار بزنه تا من (که تا فردای اون روز، مأموریتی بجز خوندن درس جغرافیا نداشتم) رو کلافه و البته اذیت کنه و میل به بازی و رها کردن اون درس لعنتی رو در دلم بیدار و بیدارتر کنه.

اما من که به ظاهر هوش و حواسم فقط متوجه درس (و دلم پر آشوب) بود دائم با خودم زمزمه می کردم که " عیبی نداره علی، بذار اسبش رو بتازونه. تو هم فردا که امتحانت رو دادی و آزاد شدی نوبتت می رسه. فردا تو هم پا به توپ می شی. بذار فردا بیاد، فردا...".

خلاصه با هر مصیبتی بود اون شب رو به صبح رسوندم و با عجله رفتم سر جلسه و با شتاب، نمی دونم چطوری و با چه کیفیتی، امتحان رو دادم و فقط یادم هست منتظر هیچکدوم از همکلاسی هام نموندم تا جواب ها رو باهاشون چک کنم (چون به نظرم میومد هیچکس نمی دونه چه "کار نکرده" ای رو زمین گذاشته ام) و به سرعت خودم رو به خونه  و البته به توپی رسوندم که فکر می کردم حالا پاهام  بی صبرانه منتظر نوازشش هستند. آرش هنوز خواب بود. توپ رو برداشتم و بردم توی همون اتاقی که روز قبلش شکنجه گاهم شده بود. ولی صحنه اتاق خیلی بی روح بود. دیگه هیچ شباهتی با روز قبل نداشت. آخه روز قبلش، اتفاقی افتاده بود که حالا دیگه تکرارش نه ممکن بود و نه  لطفی داشت. اون حال و هوایی که من داشتم رو آرش همون روز قبل، تجربه کرده و ازش گذشته بود. حالا من بیش از روز قبل احساس شکست می کردم و به خودم می گفتم " ای کاش این آزادی رو همون وقتی می داشتم که زمانش بود" و حالا صحنه برای اتفاقات روز جدید چیده شده بود و دیگه نه من و نه آرش، بازیگران صحنه روز پیش نبودیم.....

امروز صبح، بعد از مرور این خاطره، به خودم گفتم، شاید صحنه ای که امروز برای ایفای نقش در اون، کلی تمرین می کنی، فردا دیگه برای نمایش دیگری مهیا شده باشه و تو هم باید متناسب با اون، بسیاری از دیالوگ های خودت رو دور بریزی و برای نقش جدیدتری مهیا بشی. شاید لازم باشه تا رسیدن اون روز و زمان ایفای نقش جدید، به هیچ نقشی فکر نکنی (و چه بسا اصلا کارگردان برای نمایش شش ماه بعد نقشی برات در نظر نگرفته باشه).

با این اوصاف، فکر کنم برای اون موقع، نمایش به هر نام و نقش من هر چیز، عاقلانه ترین کار، فکر کردن به این باشه که چطور همیشه ایفاگر هر نقشی به بهترین وجه ممکن باشم. در واقع با خودم مرور کنم ببینم برای خودم و رشد شخصیت فردی خودم چه کم گذاشته ام تا بتونم تا جایی که امکان داره اون ها رو جبران کنم. چند قفسه کتابِ مشتاق خوانده شدن، جاهای متعددی تشنه دیده شدن و البته خودم، بیقرار توجه بیشتر...

  • ali ghavampour

دلنوشته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی